گامی در مسیر (به بهانهی ماه مبارک رمضان)(2)
شنبه, ۲۳ مرداد ۱۳۸۹، ۰۲:۵۲ ب.ظ
هستى، در نگاه عارفانه
در این بخش، آنچه را به «نگاه»، «دید» و شناخت «خود» و «هستى» مربوط مىشود، مىخوانید. چنین نگاهى عرفانى به هستى و حیات، زمینهساز سلوک معنوى و پایهی حیات ارزشى به شمار مىآید. نقش «شناخت» را در انگیزهآفرینى وجهتدهى اعمالمان از یاد نبریم.
افق روشن
یک سؤال بزرگ و جدى، همیشه پیش روى صاحبدلان بوده است، وآن اینکه:
«من کیستم، کجایم و به کجا مىروم؟».
و تو، اگر صاحبدلى،
اگر به ژرفاى حیات و هستى اندیشیدهاى،
و اگر از «سطح»، به «عمق»، راه بردهاى،
حتما به این «سؤال بزرگ» هم فکر کردهاى،
زندگى یک «راه» است، و... هر راه، مقصدى دارد که باید به آن رسید.
هیچ اندیشیدهاى که در پرواز به سوى «هدف خلقت»، چه عاملى به تو نیرو مىبخشد و با کدام بال مىتوانى به سوى آن «افق روشن» پرواز کنى؟ و چه چیزى بال پروازت را مىشکند؟...
اگر «موانع» را نشناسى، چگونه مىتوانى از آنها عبور کنى؟
اگر «استعداد» و «توان» خویش را محاسبه نکنى، با کدام طرح و برنامه در «راه معنى» گام خواهى نهاد؟
برخى چیزها، حرکت تو را شتاب مىبخشد، و برخى خصلتها مانعحرکت مىشود.
از عطر «خداجویى» تا عفونت «خودخواهى» فاصلهی زیادى است.
انسان نیز در این میانه، در گرو یک «انتخاب» به این یا آن مىرسد و از لذت آن یا رنج این برخوردار مىشود.
در یکى «طراوت روح» است، در دیگرى «افسردگى جان»!
اصلا بیا قدمى در دنیاى تو در توى دل و جهان شگفت روح و روان بزنیم. «نفس» هزار چهره، چه دامهایى که پیش پاى ما نگسترده است و ابلیس وسوسهگر چه نقشهها که برایمان نکشیده است.
مىدانى «نفس اماره» چیست؟
همان که سر دو راهى «دل» و «دین»، وسوسه مىکند تا خواسته دلت را بر فرمودهی دین ترجیح دهى،
همان که به «خوشى امروز» فرا مىخواند و... «فرداى نیامده» را از ذهنت بیرون مىکند و اگر بتواند، تو را پاى دیوار «حاشا» مىنشاند و بهکامت زهرابهی «تردید» مىریزد!...
آیا نمىخواهى «هجرتى در درون» داشته باشى؟
براى «سیر آفاق و انفس»، گامى دیگر و عصایى دیگر و تنپوشى دیگر لازم است.
... آیا مهیایى؟
در جستجوى راز بقا
زیستن در دامن رنجها و پذیرفتن محرومیتها، براى رسیدن بهآسایش و برخوردارى است.
رنج دنیا، راحت آخرت را در پى دارد،
و محرومیت دنیوى، نعمت و رفاه آخرت را، ولى، براى آنان که آن «مرحله» را باور داشته باشند و آگاهانه و انتخابگرانه، «نقد دنیا» را فداى «آخرت» کنند.
وگرنه، کم نیستند کسانى که رنج دو جهان و عذاب دو سرا را خواهند داشت و محرومیت هر دو مرحله را خواهند چشید: «خسر الدنیا و الآخرة».
براى زیستن در دامن رنجها و تحمل ابتلاءات، باید منطق داشت. قیچى کردن باور از آخرت، مشکلى را حل نمىکند و بحران اندیشه را افزونتر مىسازد.
این زندگى به جایى بند نیست،
گاهى مثل شکستن ساقهاى در طوفان، غرق شدن قایقى در دریاى مواج، مرگ راه گمکردهاى در کویر خشک، پژمردن گلى در دستهاى یککودک، سوختن و دود شدن مشتى زباله، ترکیدن یک حباب بر روى آب است. گاهى ورق کتاب زندگى، به تعبیر «صائب تبریزى»، «به نسیم مژه برهم زدنى» نابود است.
آنکه زندگى را، نوعى جانکندن تدریجى مىداند،(1) اگر خدا را در زندگى و عقیده به معاد را براى پس از زندگى نداشته باشد، راست مىگوید.
زندگى بدون اعتقاد به خدا و معاد، جهنمى است که انسان در آن مىسوزد و زندانى است که انسان، گرفتار عذاب پیوسته است، و مرگى است به نام زندگى.
ولى همه اینگونه نمىبینند و نمىشناسند.
اقبال لاهورى مىگوید:
مذهب زندهدلان، خواب پریشانى نیست
از همین خاک، جهان دگرى ساختن است
تنها «آخرت گرایى» است که به «حس خلود» که در نهاد و عمق فطرت ماست پاسخ مىدهد و معماى حیات و «راز بقا» را براى ما کشف مىکند.
نقد اندیشان مادهگرا و دنیاباور، از حل این معما عاجزند و از «وسعتوجود» و «عمق هستى» بىخبرند.
وقتى آب برکهاى، غیر از چهرهی آشکارش، عمقى هم دارد،
وقتى سطح زمین، غیر از این پوسته، ژرفاى ناپیدایى هم دارد،
و وقتى گسترهی خاک و پهنهی محیط، تنها همین «پیرامون» ما نیست، بلکه افقهاى دور دستترى هم دارد که با این چشم، دیدنى نیست، چرا در «مجموعهی هستى» و «کل آفرینش»، چنین نباشد؟
ما هم «جهان غیب» داریم، هم «غیب جهان».
هستى، تنها همین نیست که به چشم مىبینیم و با حس، ادراک مىکنیم. آنچه را هم که مىبینیم و حس مىکنیم، باز همهی حقیقت اشیاء نیست. در وراى این «عالم محسوس»، عوالمى وجود دارد، نامرئى و نامحسوس، که همان غیب جهان است. و در عمق این «جهان فیزیکى» هم حقیقت نابى هست، فراتر از ماده، که «متا فیزیک» نام دارد و «جهانغیب»!
آن «نادیدنى» ها را با چشم و نگاهى دیگر باید دید، با «چشم دل».
و آن «ناشنیدنى» ها را نیز باید با «گوش جان» شنید.
رسولان الهى، که پیامآورانى از آن جهاناند، آمدهاند تا چشم و گوش بشر را به همین حقایق بگشایند. آمدهاند تا به «دید» انسان، هم «وسعت» ببخشند، هم «دقت»، هم «عمق».
فقط پیش پاى خود را نبینیم، که آفاق گستردهترى هم هست.
فقط سطح و ظاهر را نشناسیم، که عمق و ژرفایى هم هست.
پ.ن:
1- زندگى کردن من مردن تدریجى بود
آنچه جان کند تنم، عمر حسابش کردم