گامی در مسیر (به بهانهی ماه مبارک رمضان)(27)
سه شنبه, ۲۳ شهریور ۱۳۸۹، ۰۹:۵۲ ب.ظ
منزل واپسین
در کنار عقیده به «مبدا»، باورداشت «معاد»، عمدهترین عامل سازنده است. در این بخش، نگاهشفاف و روشنترى داریم به ادامهی «مسیر حیات» و واپسینمنزل هستى، که مرحلهی برداشت از کشت و کار دنیوى است. همین باور استکه زندگىها را معنى مىدهد وحیات را هدفدار مىسازد و از پوچى مىرهاند.
کامیابى عمر
کوتاهى یا بلندى عمر، هیچ یک به تنهایى نشان «ناکامى» یا «کامیابى» نیست.
عمر انسان، یعنى مجموعهاى از نیروها، عملها، امکانات، نیتها وخصلتها که در برههاى از زمان، از انسان سر مىزند، عمر یعنى «فرصتعمل»، «میدان تلاش»، «امکانات وجودى».
عمر هر کس، سیر و حرکتى است به سوى مقصد و هدفى در زندگى.
اینکه قطار عمر، با چه سرعتى حرکت کند و چه مدت در راه باشد، مهمنیست. مهمتر از اصل حرکت، جهت و سمت و سوى حرکت است.
گرچه «عمر طولانى»، خواسته و آرزوى همه است، ولى اگر نهایت آن به سقوط و دوزخ و عذاب باشد، چه؟
اگر عملکرد عمر، هیزم بیشترى براى دوزخ ابدى فراهم کند، چه؟
اگر در لحظهلحظهی عمر، بار گناه بیشتر شود، چه؟ آیا اینجا هم «طولعمر» مطلوب است؟
در دید فرزانگان، عمرى که به سراشیبى جهنم مىرود، هر چه کوتاهتر باشد، بهتر است، چون وزر و وبال و گناه کمترى به بار مىآورد.
حضرت زین العابدین علیهالسلام در دعاى «مکارم الاخلاق» چنین نیایش مىکند:
«خدایا!... اگر عمرم در مسیر طاعت تو صرف مىشود، عمرم را طولانى بگردان، و اگر عمرم چراگاه شیطان است، پیش از آنکه بر من خشم بگیرى، جانم را بگیر.»(1)
این هم نوعى آیندهنگرى و مالاندیشى است.
نیرویى که در دست و پا و چشم و گوش و زبان دارى،
خرد، هوش و استعدادى که در درونت نهفته است،
عاطفه، محبت و دوستداشتنى که بعد لطیف روح تو را مىسازد، همه و همه «امانت» است.
با این ودیعههاى الهى چه باید کرد، تا صاحب اصلى امانت، ما را «امین» بشناسد و لایق استمرار این امانتدارى بداند؟
«تندرستى» هم نعمتى است، که تا گذرت به بیمارستان نیفتد و بسترى نشوى، قدرش را نمىدانى.
«فراغت» هم موهبت دیگرى است که اغلب افراد، تا مشغول و گرفتار نشوند، سرمایهبودن آن را نمىدانند.
«زندگى» هم یک نعمت است، نعمت حیات!
آنان که در یک حادثه، یا به صورت طبیعى جان مىبازند،
آنان که از مرحلهی جوانى، به سالخوردگى و از کار افتادگى مىرسند،
آنان که هر چه مىدوند نمىرسند و هر چه مىکوشند، آرامش و آسایش نمىیابند،
همه یک «فرصت» را از دست مىدهند.
چرا تا این فرصتها هست، ناشناخته است و چون از دست مىرود، قدرش معلوم مىشود؟
این نیز یکى از رازهاى زندگى و اسرار خلقت است
و معماى شگفت دنیا و عمر و زندگى را انسانهاى معدودى مى توانند بگشایند.
ولى... هدف وحى و بعثت و ادیان، آن بوده که همه در سایهی نورانیت ایمان، موفق به گشودن این راز و کشف این معما شوند.
این که کودکان به سرعت جوان مىشوند و جوانان به سرعت، این بهار را خزانزده مىبینند و به فصل میانسالى و سپس پیرى مىرسند، از آن«آسانهاى دشوار» است، معماى سختى است، اما «آسماننما»!
جوانى یک جاده بىانتها نیست!
پلى است براى عبور، که هیچ کس را درنگ در آن نیست.
اما چه کسانى همین مفهوم به ظاهر ساده ولى دشوار را درک مىکنند؟
«غفلت از گذران عمر»، دلیل همین نشناختن راز و ناگشوده بودن این معماست. عمرمان اگر همچون یک مسابقه باشد، فرصتها پاسى استکه به ما مىدهند، به شرط آنکه آن را خراب نکنیم.
بگذشت زمان، دست به کارى نزدى
برگردن لحظهها مهارى نزدى
صد توپ زدى تمام را کردى «اوت»
صد «پاس» گرفته، «آبشار»ى نزدى
ما همه از سرمایهداران بزرگیم و سرمایه ما نیز، همین «عمر» است.
بیشترین خسران و زیان آدمى به جهت نشناختن و سود نبردن از آن است. یک لحظه غفلت، آن را به تاراج تباهى مىدهد، بیهوده از کف مىرود و چه حسرتها که در آینده بر آن مىخوریم.
خدا چرا به «عصر» قسم خورده است؟
آیا تشبیهکنندگان وقت و فرصت به «طلا»، جفا نکردهاند؟ عمر کجا و طلا کجا؟ اگر قدر این کیمیا را بدانیم، برتر از طلاست و اگر قدر نشناسیم، بىارزشتر از سنگ و کلوخ مىشود.
آب رفته، اگر به جوى برگردد و تیر رها شده اگر به کمان برگردد، سخنگفته شده نیز، اگر به دهان باز گردد، عمر رفته هم برمىگردد.
ولى... نه عمر به ما باز مىگردد، نه آب رفته به جوى، نه تیر رها شده بهکمان و نه سخن به دهان!
چه گریزانند و فرارى، این فرصتهاى چموش و ناآرام، مگر آنکه رامشان کنى و تحت اختیار بگیرى. اگر قلب و چشم و گوش و دست و زبان، نیازمند کنترل است، وقت و فرصت، بیشتر!
ما همه رفتنى هستیم و دنیا مسافرخانهی موقت ما رهگذران است.
باید جامهی عاریت حیات را بر زمین نهاده، از این «اقامتگاه موقت» بساط را جمع کرده، به مرحلهی «آخرت» قدم گذاریم. آیا براى آن لحظهی وداع، فکرى کردهایم؟
دیروز، کودکى بودیم، به بازیچه مشغول.
و اگر امروز، جوانى باشیم غافل، فرداى پیرى و شکستگى و ضعف و بىحوصلگى چه خواهیم بود؟!
نه مىتوان چرخش نوار عمر را متوقف کرد، نه زمان را مىتوان ازحرکت باز داشت. فرزانهی خردمند، کسى است که با حرکت و گذشت زمان و چرخش سریع نوار عمر، بیشترین بهرهها را ببرد.
تا مىتوان بر زمان چیره شد، چرا مغلوب زمان شویم؟
درد بشریت امروز، بىخیالى نسبت به آیندهی ابدى خویش است، یعنى «نقد اندیشى» و «آخرت فراموشى».
از گذشت زمان، از فرار فرصتها، از روزشدن شب و شبشدن روز، ازدیروز شدن امروز، از پارسالگشتن امسال، باید «عبرت» گرفت.
باید از ظاهر دنیا با دیدهی بصیرت به حقیقت جهان نگریست، تا«آینده»ی ما به حسرت «گذشته» صرف نشود، و «امروز» ما به امید «فردا»...
عبور از پل «دنیا»
دنیا، «ریل» بلند و قدیمى است که قطار «زمان» از آن مىگذرد.
ما هم «مسافر»یم، از روستاى دنیا، به شهر آخرت!
شگفتا که از یاد مىبریم مسافربودن خویش را و مبدا و مقصد را و مسیر و توشهی راه را، که ناگهان قطار مىایستد و ما را در اولین ایستگاهآخرت پیاده مىکند.
حسرت از آن کسانى است که بىتوشه به این سفر آمدهاند و کوپهی قطار را که «مقر موقت» است، «منزلگاه دائمى» مىپندارند.
راستى... مگر دنیا جز این است؟
پلى است که باید از آن گذشت.
مسافرخانهاى است موقت، و وطن اصلى انسان جاى دیگر است.(2)
انسان، این نى بریده از نیستان، روزگار وصل خویش را باید در «جنات عدن»، در «بهشت رضوان»، در «جوار حق» جستجو کند، نه در این خاکدان تیره.
اگر دنیا مزرعه است، محصول آن در آخرت به دست مىآید.
دنیا یک «امکان» و «فرصت» و یک «زمینه» است که در اختیار مردمگذاشته شده، تا براى «انسان» شدن، براى تعالى روح و رشد معنوى و براى عبودیت از آن استفاده شود.
آیا ایوان مدائن، آیینهی عبرت نیست؟
آیا قصرهاى قیصرها و کاخهاى خسروها و خاقانها و کسرىها، سند بردگى دنیا نیست؟
البته که مردم فرزند دنیایند و فرزند را نباید بر محبت مادر، ملامت کرد! ولى... هنر در رهاشدن از جاذبهی این محبت و قرارگرفتن در مدار محبتقوىتر است.
«تو کاخ دیدى و من خفتگان در دل خاک،
تو نقش قدرت و من نعش ناتوان دیدم.
تو تاج دیدى و من تخت رفته بر تاراج،
تو عاج دیدى و من مشت استخوان دیدم.
تو سکه دیدى و من در رواج سکه، سکوت،
تو حلقه، من به نگین نام بىنشان دیدم.
تو آزمندى فرعون و من نیاز حکیم...»
بالاخره اینکه بندگى پول و بردگى هوس و غلامى دنیا، در شان انسان نیست، انسانى که برتر از زر و سیم و عزیزتر از قدرت و شهرت است.
وقتى انسان به بهشت مىارزد، چرا خود را به کمتر از آن بفروشد؟ مگر مفهوم «ان الانسان لفى خسر...» جز این است؟ چرا ذوب شدن و آب شدن و فرو رفتن در کویر؟...
عیساى مسیح علیهالسلام فرموده است:
«دنیا را پروردگار خود نگیرید، تا دنیا هم شما را بندهی خود نسازد».
راستى... دنیا براى تو آفریده شده است، یا تو براى دنیا؟ یعنى کدامیک باید خرج دیگرى شود؟ تا «هدف» چه باشد!
اینکه «دنیا» خوب است یا بد، نکوهیده است یا پسندیده، بسته به این است که دنیا را چه بدانى و براى چه بخواهى!
اگر دنیا، وسیلهی رشد تو گردد و از آن همچون نردبانى براى ترقى روح، سکویى براى پرواز، ابزارى براى عمل آخرت استفاده کنى، بسیار هم ارزنده است.
اما اگر دنیا و تعلقاتش حجاب روحت گردد، بند پا و زنجیر دستت شود، بارى بر دوشت گردد و تو را از حرکت و رشد باز دارد، اینجاست که دنیا، نکوهیده و زشت مىشود و اسارتآور و بردهساز، که باید به هر قیمتى از چنگش برهى و از کمندش آزاد گردى.
امیر مؤمنان علیهالسلام در نامهاى به سلمان فارسى، دنیا را چون مارى خوشخط و خال مىداند، با زهرى کشنده، که عاقلان از آن مىگریزند و کودکان به سویش جذب مىشوند.(3)
امام صادق علیهالسلام دنیا را همچون آب دریا مىداند که تشنه، هر چه از آن بیشتر بنوشد، تشنهتر مىشود تا آنکه هلاک گردد.
اگر اینگونه دنیا را بشناسى، دنیا را وسیله «خودسازى» خواهى ساخت، نه خود را فداى «دنیا سازى»!
از قدیم گفتهاند که: دنیا عجوزهاى است که عروس هزار داماد است، همه را ناکام گذاشته و به کسى هم وفا نکرده است.
با این حساب، دنیا پلى است که باید از آن گذشت، مقصد، آن سوىرودخانه است! در سایهی ناپایدار این دنیا نباید به «استراحت» پرداخت.
تو از دنیا عزیزتر و ارجمندترى. اگر قیمت خویش را بشناسى هرگز خود را به دنیا نخواهى فروخت. بهاى تو بسیار بیش از این دنیاست و اگر خود را جز به «بهشت» بفروشى، باختهاى! این کلام اولیاء الهى است، نه توصیف قلمى نویسنده.
اگر دنیا را بفروشى تا «دین» به دست آورى، در هر دو سود بردهاى.
ولى اگر دین را براى دنیا بفروشى، در هر دو زیان کردهاى. دنیا که برایت ماندگار نیست، آخرت را هم باختهاى، پس چه چیز دارى؟...
بارى... دنیا «مسافرخانه» است، نه اقامتگاه دائمى!
پ.ن:
1) دعاى 20 صحیفه سجادیه: «عمرنى ما کان عمرى بذلة فى طاعتک، فاذا کانعمرى مرتعا للشیطان فاقبضنى الیک...».
2) من ملک بودم و فردوس برین جایم بود آدم آورد در این دیر خراب آبادم.
3) مثل الدنیا مثل الحیة، لین مسها، قاتل سمها (نهجالبلاغه، صبحى صالح،نامه 68).