گامی در مسیر (به بهانه‌ی ماه مبارک رمضان)(3) :: کیمیا

کیمیا

دغدغه‌هایی از جنس دین، فرهنگ، ادبیات و شاید هم کمی علم

کیمیا؛ دغدغه‌هایی از جنس دین، فرهنگ، ادبیات و شاید هم کم علم

کیمیا

دغدغه‌هایی از جنس دین، فرهنگ، ادبیات و شاید هم کمی علم

تاریخ امروز
کیمیا

سلام
۱. کیمیا -از سال ۱۳۸۴ تا حالا- دیگر تبدیل به مرجعی شده برای تمام کارهایی که در دنیای مجازی و بعضا غیرمجازی انجام می‌دهم که خیلی هم زیاد است. امیدوارم روز به روز بیشتر شود به همراه برکت.
۲. اگر دنبال چیز خاصی آمده‌اید، از قسمت موضوعات استفاده کنید؛ ضمنا از کلمات کلیدی یا همان تگ‌ها هم غافل نشوید. برای دسترسی به نام شاعران و دسته‌بندی اشعار آیینی از منوی بالای صفحه استفاده کنید.
۳. وجود شعر از شاعران مختلف در کیمیا -چه آیینی و چه غیر آن- لزوما به معنای تایید محتوا یا -احتمالا- گرایش فکری خاص شاعر نیست. اینجا در واقع دفتر شعر من است. سعی می‌کنم هر شعری که می‌خوانم را در آن ثبت کنم. در واقع این‌ها انتخاب‌های بنده نیست، فقط اشعاری است که می‌خوانم. سعیم بر این است که حتی‌المقدور شعرهایی که شاعرش ناشناس است را ثبت نکنم.
۴. اگر علاقه دارید شعرتان در کیمیا ثبت شود، بنده با افتخار در خدمتم؛ اثرتان را یا یک قطعه عکس از خودتان -جسارتا با حفظ شئونات- در اندازه‌ی ۶۶۰ در ۳۳۰ پیکسل به ایمیل kimia514@gmail.com یا آی‌دی تلگرامی @naser_doustali ارسال کنید.
فعلا همین
یاعلی

حمایت می‌کنیم
دنبال چی می‌گردید؟
پیگیر کیمیا باشید
بخش‌های ویژه
نیت کنید و هم بزنید
به کیمیا چه امتیازی می‌دهید؟
آخرین نظرات
  • ۱۷ شهریور ۰۳، ۱۷:۴۶ - آلاء ..
    🙏
کپی‌رایت

گامی در مسیر (به بهانه‌ی ماه مبارک رمضان)(3)

يكشنبه, ۲۴ مرداد ۱۳۸۹، ۰۹:۴۹ ب.ظ



در معبد هستى
خستگى تن به چیزى زایل مى‏شود،
و خستگى روح، به چیز دیگر!
«آب‏»، تشنگى جسم را از بین مى‏برد و «اشک‏»، تشنگى روح و جان ‏را.
«نیایش‏»، ضرورى‏ترین نیاز زندگى است.
بندگى خدا، انسان را از بند بندگى بندگان مى‏رهاند و به عزت و بى‏نیازى مى‏رساند.
خواجه عبدالله انصارى می‌گوید:
«الهى! چون در تو نگرم، از جمله‌ی تاج‌دارانم و تاج بر سر،
و چون در خود نگرم، از جمله خاک‌سارانم و خاک بر سر.»
وقتى که در پیشگاه خدا مى‏ایستى و چهره بر خاک نیاز مى‏گذارى و قامت غرور را در «محراب خضوع‏» در هم مى‏شکنى و تازیانه‌ی کرنش براندام خودنمایى فرود مى‏آورى، شایستگى «عبادت‏» مى‏یابى.
تا «بنده‏» نشوى، «آزاد» نخواهى شد!
شگفتا که در آستان خدا، هر که خاضع‌تر و بنده‏تر است، مقرب‏تر وکامل‌تر است.
تو، سراپا نیازى، و «او»، قدرت مطلق است و هستى آفرین.
رابطه «تو» و «او»، چه مى‏تواند باشد، جز بندگى؟
جهان، محراب وسیع نیاز است و همه‌ی کائنات، حتى درختان و صنوبرها و گل‌ها، نیایش‌گران «معبد هستى‏».
تو در کجاى این مجموعه‌ی ستایش‌گران و نیایش‌گرانى؟
وقتى همه‌ی ذرات عالم بر مدار «حق‏» مى‏چرخند، وقتى به عبادت ‏مى‏ایستى هماهنگ همه‌ی جهان شده‏اى.
«فطرت‏»، ما را به سوى خدا مى‏خواند.
زبان فطرت ما اگر تجلى و ظهور یابد، همان «عبادت‏» مى‏شود.
روزى چند بار در «چشمه‌ی بندگى‏» روح را شستشو مى‏دهى و نهال ‏فطرت را «آبیارى‏» مى‏کنى. پس... باید بهتر از این شوى!
هر کس به زبان و لهجه‏اى سخن مى‏گوید،
یک «زبان مشترک‏» و فراگیر و همه‌فهم هم وجود دارد که نیازمند مترجم هم نیست، و اگر با آن زبان با مردم صحبت‏ شود همه مى‏فهمند، همه آن پیام را روشن و آشنا مى‏یابند؛ اهل هر کجا و از هر نژاد که باشند.
آن زبان مشترک، «زبان فطرت‏» است،
همان که در عمق وجود هر کس وجود دارد،
همان که مى‏گوید: خوبى بهتر از بدى و وفا بهتر از نیرنگ و صداقت‏ برتر از دروغ است،
همان میل به پرستش و نیایش، همان نوع‏دوستى و لذت‌بردن ازخدمت ‏به مردم و یارى کردن مظلوم و نجات درماندگان،
همان که در بحران‌ها تو را به یک تکیه‏گاه، متوجه مى‏سازد و در یاس‏ها و ناکامى‏ها، چراغ امید را در دلت زنده و روشن نگاه مى‏دارد،
همان که وقتى یک روح بلند را مى‏بینى، به تعظیمت وا مى‏دارد و چون‏خطا و خلافى از تو سر زد، «احساس شرمندگى‏» را بر شاخه‌ی وجودت‏ مى‏رویاند.
این همان «فطرت‏» است و زبانش زبان یکدلى، یک‏رویى، زلالى و بى‏رنگى است.
خداوند، ما را بر پاکى و خوبى سرشته است و با همین «زبان‏» فطرت‏ هم با ما سخن مى‏گوید، زبانى آشنا که اگر به عمق دل و وجدان‌مان ‏برگردیم، دعوت و نداى خدا را مانوس و آشنا مى‏بینیم و مى‏یابیم.
خیلى از این‌ها که بدى مى‏کنند، «بد» نیستند. اصلا هیچ کس ذاتا بد نیست، بدى را ما پدید مى‏آوریم و فطرت پاک خدایى را مى‏آلاییم. لجن‏پراکنى شیطان و وسوسه‌انگیزى ابلیس، چراغ فطرت را کم‌سو یا خاموش‏ مى‏سازد.
اگر گوش به وسوسه‌ی شیطان دهیم، زبان فطرت نیز گنگ مى‏شود.
خدا با ما با همان زبان که ما را سرشته است‏ سخن مى‏گوید و امیدمان ‏مى‏دهد که: «اى کسانى که بر خویش بدى و اسراف کرده‏اید، از رحمت ‏خدا مایوس نشوید، که او گناهان را مى‏آمرزد. (2)
این چیست جز مخاطب قرار دادن همان فطرت؟!
اگر شرایط محیط و جامعه بد است، چرا فطرت را بیالاییم؟ آیا بهتر نیست که محیط را دگرگون سازیم و «فضاى فطرى‏» بیافرینیم؟...
زبان فطرت را از یاد نبریم.
 
معبر عشق خدا
از «بینایى‏» تا «بینش‏»، فاصله بسیار است،
همچنان که فاصله «چشم‏» تا «دید»، زیاد است.
«بصیرت‏»، تیزبین‏تر از «بصر» است، گاهى آنان که چشم ندارند، بیناترند. «دیده از هر که گرفتند، بصیرت دادند». حتى «دل‏»، بهتر از «دیده‏» مى‏بیند و مى‏شناسد، ولى... به شرط آنکه «چشم دل‏» را غبار نگرفته باشد.
آن وقت، «نگاه‏» از نگریستن لذت مى‏برد، چرا که در چشم‌اندازش‏جلوه‏هاى دیگرى پیدا مى‏شود. به قول هاتف اصفهانى:
«چشم دل‏» باز کن که «جان‏» بینى
آنچه نادیدنى است، آن بینى
معبر «عشق خدا»، از کجا گشوده مى‏شود؟ باید چشم‌انداز بصیرت تو، بالاتر و وسیع‌تر از ماده و ظاهر باشد. حتى اگر خدا را دوست مى‏دارى، نه به ‏خاطر خودت باشد، بلکه به خاطر او باشد. او که کانون همه خوبی‌ها وزیبایی‌هاست.
وقتى که هستى تو، عطیه و هدیه‌ی خداست، وقتى که غرق نعمت‌هاى ‏اویى، مگر مى‏توانى دوستش نداشته باشى؟
میان عاشق و معشوق، حبیب و محبوب، دوست و دوست‌دار، باید نوعى ‏سنخیت و شباهت‏ باشد.
محبت‏ یک‌طرفه به سامان نمى‏رسد. «چه خوش بى، مهربانى هردوسر بى...»
عشق، اگر عاشق را به هم‌سویى و هم‌سانى و هم‌رنگى با محبوب‏ نرساند، نمى‏پاید. و... اصلا از کجا که عشق باشد؟ یک ادعاست، یا هوس!
دل، اسیر عشق کیست و چیست؟
خداوند به موسى ‏علیه‌السلام وحى کرد: «آن کس که گمان مى‏کند محبت مرا در دل دارد، ولى شب‌ها تا صبح مى‏خوابد، دروغ مى‏گوید. مگر نه اینکه هر دوستى، خلوت با دوستش را مى‏خواهد؟ اى موسى! خشوع قلب و خضوع‏ بدن و اشک دیدگانت را به من هدیه کن، آنگاه مرا نزدیک خود خواهى‏ یافت...».
این، محک شناخت عشق خداست.
عاشق کیست و عاشق نما کدام است؟
وقتى کاه جان ما، مجذوب کهرباى جانان شد، آنگاه، «خدا» را مى‏بینیم، نه «خود» را، و رضاى «او» را مى‏طلبیم، نه «خویش‏» را.
این، اوج خداجویى و عرفان است و رسیدن به «آزادگى‏» و نهایت ‏«بندگى‏».
وقتى همه‌ی کارها براى خود و در جهت «خودمحورى‏» باشد، اینجا نه ‏توحید، که شرک و نه اخلاص، که عجب و طمع، حاکم گشته است.
«خود»، یک چاه است.
گاهى یوسف روح و جانت در آن اسیر مى‏ماند و زندانى مى‏گردد. باید این یوسف گرفتار را از آن چاه بیرون آورد و «عزیز»ش ساخت. (3)
آیا تا به حال، «هجرت در خویش‏» کرده‏اى؟
قرآن، هم «هجرت آفاقى‏» و هم «هجرت انفسى‏» را مطرح کرده است. هجرت از خود و در درون خویش، یعنى هجرت از ظلمت‏ به نور، هجرت از «سیئات‏» به «حسنات‏»، از «ریا» به «خلوص‏»، از «معصیت‏» به «طاعت‏»، از «خود» به «خدا».
باید «خدامحور» بود، تا بت «نفس‏» قدرت پیدا نکند و شیطانک‏هایى‏چون خودخواهى، خودپسندى، خودبینى، خودستایى، خودنمایى،خودپرستى و... در «کعبه‌ی دل‏» حضور نیابند.
اینها اگر در جان رخنه کنند و بر ساقه‌ی روح برویند، دیگر جایى براى‏ «خدا»، «ایثار»، «خلوص‏»، «تسلیم‏» و «تواضع‏» نمى‏ماند.
باید «خود» را فراموش کرد تا «خدا» را یافت.
حضرت امام ‏قدس‌سره فرمود:
«... و آن چاهى که از همه عمیق‏تر است، چاه نفسانیت است‏».
کیست که نخواهد «عزیز مصر وجود» شود و «سلطان سریر شهود»، آن‏چنان که «شیخ بهایى‏» فرمود؟! (4) 
 
پ.ن:
2) زمر، آیه‏53.
3) اى یوسف کنعانى! از بهر چه در چاهى؟
از چاه برآور سر، کاین بانگ جرس باشد.
4) تا چند به تربیت‏بدین.
قانع به خزف، ز در عدنى صد ملک، ز بهر تو چشم به راه اى یوسف مصر، برآ از چاه تا والى مصر وجود شوى سلطان سریر شهود شوى


 


ثبت نظر 

  • ناصر دوستعلی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی

هدایت به بالای صفحه