گامی در مسیر (به بهانهی ماه مبارک رمضان)(3)
در معبد هستى
خستگى تن به چیزى زایل مىشود،
و خستگى روح، به چیز دیگر!
«آب»، تشنگى جسم را از بین مىبرد و «اشک»، تشنگى روح و جان را.
«نیایش»، ضرورىترین نیاز زندگى است.
بندگى خدا، انسان را از بند بندگى بندگان مىرهاند و به عزت و بىنیازى مىرساند.
خواجه عبدالله انصارى میگوید:
«الهى! چون در تو نگرم، از جملهی تاجدارانم و تاج بر سر،
و چون در خود نگرم، از جمله خاکسارانم و خاک بر سر.»
وقتى که در پیشگاه خدا مىایستى و چهره بر خاک نیاز مىگذارى و قامت غرور را در «محراب خضوع» در هم مىشکنى و تازیانهی کرنش براندام خودنمایى فرود مىآورى، شایستگى «عبادت» مىیابى.
تا «بنده» نشوى، «آزاد» نخواهى شد!
شگفتا که در آستان خدا، هر که خاضعتر و بندهتر است، مقربتر وکاملتر است.
تو، سراپا نیازى، و «او»، قدرت مطلق است و هستى آفرین.
رابطه «تو» و «او»، چه مىتواند باشد، جز بندگى؟
جهان، محراب وسیع نیاز است و همهی کائنات، حتى درختان و صنوبرها و گلها، نیایشگران «معبد هستى».
تو در کجاى این مجموعهی ستایشگران و نیایشگرانى؟
وقتى همهی ذرات عالم بر مدار «حق» مىچرخند، وقتى به عبادت مىایستى هماهنگ همهی جهان شدهاى.
«فطرت»، ما را به سوى خدا مىخواند.
زبان فطرت ما اگر تجلى و ظهور یابد، همان «عبادت» مىشود.
روزى چند بار در «چشمهی بندگى» روح را شستشو مىدهى و نهال فطرت را «آبیارى» مىکنى. پس... باید بهتر از این شوى!
هر کس به زبان و لهجهاى سخن مىگوید،
یک «زبان مشترک» و فراگیر و همهفهم هم وجود دارد که نیازمند مترجم هم نیست، و اگر با آن زبان با مردم صحبت شود همه مىفهمند، همه آن پیام را روشن و آشنا مىیابند؛ اهل هر کجا و از هر نژاد که باشند.
آن زبان مشترک، «زبان فطرت» است،
همان که در عمق وجود هر کس وجود دارد،
همان که مىگوید: خوبى بهتر از بدى و وفا بهتر از نیرنگ و صداقت برتر از دروغ است،
همان میل به پرستش و نیایش، همان نوعدوستى و لذتبردن ازخدمت به مردم و یارى کردن مظلوم و نجات درماندگان،
همان که در بحرانها تو را به یک تکیهگاه، متوجه مىسازد و در یاسها و ناکامىها، چراغ امید را در دلت زنده و روشن نگاه مىدارد،
همان که وقتى یک روح بلند را مىبینى، به تعظیمت وا مىدارد و چونخطا و خلافى از تو سر زد، «احساس شرمندگى» را بر شاخهی وجودت مىرویاند.
این همان «فطرت» است و زبانش زبان یکدلى، یکرویى، زلالى و بىرنگى است.
خداوند، ما را بر پاکى و خوبى سرشته است و با همین «زبان» فطرت هم با ما سخن مىگوید، زبانى آشنا که اگر به عمق دل و وجدانمان برگردیم، دعوت و نداى خدا را مانوس و آشنا مىبینیم و مىیابیم.
خیلى از اینها که بدى مىکنند، «بد» نیستند. اصلا هیچ کس ذاتا بد نیست، بدى را ما پدید مىآوریم و فطرت پاک خدایى را مىآلاییم. لجنپراکنى شیطان و وسوسهانگیزى ابلیس، چراغ فطرت را کمسو یا خاموش مىسازد.
اگر گوش به وسوسهی شیطان دهیم، زبان فطرت نیز گنگ مىشود.
خدا با ما با همان زبان که ما را سرشته است سخن مىگوید و امیدمان مىدهد که: «اى کسانى که بر خویش بدى و اسراف کردهاید، از رحمت خدا مایوس نشوید، که او گناهان را مىآمرزد. (2)
این چیست جز مخاطب قرار دادن همان فطرت؟!
اگر شرایط محیط و جامعه بد است، چرا فطرت را بیالاییم؟ آیا بهتر نیست که محیط را دگرگون سازیم و «فضاى فطرى» بیافرینیم؟...
زبان فطرت را از یاد نبریم.
معبر عشق خدا
از «بینایى» تا «بینش»، فاصله بسیار است،
همچنان که فاصله «چشم» تا «دید»، زیاد است.
«بصیرت»، تیزبینتر از «بصر» است، گاهى آنان که چشم ندارند، بیناترند. «دیده از هر که گرفتند، بصیرت دادند». حتى «دل»، بهتر از «دیده» مىبیند و مىشناسد، ولى... به شرط آنکه «چشم دل» را غبار نگرفته باشد.
آن وقت، «نگاه» از نگریستن لذت مىبرد، چرا که در چشماندازشجلوههاى دیگرى پیدا مىشود. به قول هاتف اصفهانى:
«چشم دل» باز کن که «جان» بینى
آنچه نادیدنى است، آن بینى
معبر «عشق خدا»، از کجا گشوده مىشود؟ باید چشمانداز بصیرت تو، بالاتر و وسیعتر از ماده و ظاهر باشد. حتى اگر خدا را دوست مىدارى، نه به خاطر خودت باشد، بلکه به خاطر او باشد. او که کانون همه خوبیها وزیباییهاست.
وقتى که هستى تو، عطیه و هدیهی خداست، وقتى که غرق نعمتهاى اویى، مگر مىتوانى دوستش نداشته باشى؟
میان عاشق و معشوق، حبیب و محبوب، دوست و دوستدار، باید نوعى سنخیت و شباهت باشد.
محبت یکطرفه به سامان نمىرسد. «چه خوش بى، مهربانى هردوسر بى...»
عشق، اگر عاشق را به همسویى و همسانى و همرنگى با محبوب نرساند، نمىپاید. و... اصلا از کجا که عشق باشد؟ یک ادعاست، یا هوس!
دل، اسیر عشق کیست و چیست؟
خداوند به موسى علیهالسلام وحى کرد: «آن کس که گمان مىکند محبت مرا در دل دارد، ولى شبها تا صبح مىخوابد، دروغ مىگوید. مگر نه اینکه هر دوستى، خلوت با دوستش را مىخواهد؟ اى موسى! خشوع قلب و خضوع بدن و اشک دیدگانت را به من هدیه کن، آنگاه مرا نزدیک خود خواهى یافت...».
این، محک شناخت عشق خداست.
عاشق کیست و عاشق نما کدام است؟
وقتى کاه جان ما، مجذوب کهرباى جانان شد، آنگاه، «خدا» را مىبینیم، نه «خود» را، و رضاى «او» را مىطلبیم، نه «خویش» را.
این، اوج خداجویى و عرفان است و رسیدن به «آزادگى» و نهایت «بندگى».
وقتى همهی کارها براى خود و در جهت «خودمحورى» باشد، اینجا نه توحید، که شرک و نه اخلاص، که عجب و طمع، حاکم گشته است.
«خود»، یک چاه است.
گاهى یوسف روح و جانت در آن اسیر مىماند و زندانى مىگردد. باید این یوسف گرفتار را از آن چاه بیرون آورد و «عزیز»ش ساخت. (3)
آیا تا به حال، «هجرت در خویش» کردهاى؟
قرآن، هم «هجرت آفاقى» و هم «هجرت انفسى» را مطرح کرده است. هجرت از خود و در درون خویش، یعنى هجرت از ظلمت به نور، هجرت از «سیئات» به «حسنات»، از «ریا» به «خلوص»، از «معصیت» به «طاعت»، از «خود» به «خدا».
باید «خدامحور» بود، تا بت «نفس» قدرت پیدا نکند و شیطانکهایىچون خودخواهى، خودپسندى، خودبینى، خودستایى، خودنمایى،خودپرستى و... در «کعبهی دل» حضور نیابند.
اینها اگر در جان رخنه کنند و بر ساقهی روح برویند، دیگر جایى براى «خدا»، «ایثار»، «خلوص»، «تسلیم» و «تواضع» نمىماند.
باید «خود» را فراموش کرد تا «خدا» را یافت.
حضرت امام قدسسره فرمود:
«... و آن چاهى که از همه عمیقتر است، چاه نفسانیت است».
کیست که نخواهد «عزیز مصر وجود» شود و «سلطان سریر شهود»، آنچنان که «شیخ بهایى» فرمود؟! (4)
پ.ن:
2) زمر، آیه53.
3) اى یوسف کنعانى! از بهر چه در چاهى؟
از چاه برآور سر، کاین بانگ جرس باشد.
4) تا چند به تربیتبدین.
قانع به خزف، ز در عدنى صد ملک، ز بهر تو چشم به راه اى یوسف مصر، برآ از چاه تا والى مصر وجود شوى سلطان سریر شهود شوى