گامی در مسیر (به بهانهی ماه مبارک رمضان)(4)
آینهی فطرت
انسان، آفریدهی خداست؛ خداى خیر و کمال و جمال.
از خدا، جز «خیر» بر نیاید. پس این شر و تباهى موجود در انسانها ازکجا و از چیست؟
درست است که انسان، برگزیدهی خدا و مسجود فرشتگان و امانتدار الهى است، ولى اگر به «فطرت»، پشت کند، اگر بعد خاکى را بر بعد افلاکى غلبه دهد، اگر در سر دو راهى نفس و خدا، فرمان دل خویش را به شیطان بسپارد، همان خواهد بود که فرشتگان هم به خداوند اعتراض کردند که آدمیزاد، تباهىآفرین و خونریز است!
مسیرى را طى مىکنیم، به درازاى «از اویى» و «به سوى اویى». عصاى دستمان در پیمودن این را، «حسن انتخاب» است و رهتوشهی ما، توجه به «هدف».
فطرت خداجو و خدایاب را همه داریم، به شرطى که آن را زیر گرد و غبار نفسپرستى دفن نکنیم.
تو، در پى چشمهی نور و روشنایى مىشتابى، تو در «نیستان وجود»، نفیر فراق سر مىدهى و سرود شوق مىخوانى تا به اصل خویش برسى.
اگر این فطرت را بشناسى و بیابى و آن را باور کنى و بارور سازى، به خدا مىرسى و به مقام «قرب» نایل مىشوى. وگرنه، وقتى با دو دست «طغیان» و «عصیان»، آن فطرت نورانى را به گل و لاى «فساد» بیالایى، اگر بالا هم بروى، پایینى! اگر پیش هم بروى به سوى دوزخ است و اگر قدرت هم بیابى، قدرت بر گناه و فساد است و خدا نکند که چنین شود!
دستیافتن به آن «اوج»، در سایهی «فروتنى» است.
رسیدن به «قرب»، نتیجهی بیدار ساختن «فطرت» در همهی عمر است. قلبهاى آماده و متواضع، بهتر و راحتتر جلوهگاه معرفتحق و ظهور بندگى مىگردد.
صیقلخوردن جان، در سایهی «پروا پیشگى» و «خداترسى» است. گلفطرت هم در این بوستان مىشکفد و مشام دل و جان را معطر مىسازد.
آنکه چهرهی جان را در «چشمهی ذکر» مىشوید، اهل «صفا» مىشود.
و... «غفلت»، آیینهی دل را تیره مىسازد.
کدام خشت تیره، تا کنون جلوهگاه فروغ خورشید بوده است؟...
خورشید، در آیینهی روشن و شفاف است که انعکاس مىیابد.
گاهى دنیا را به سان یک «زندان» مىبینى و خود را در «غریب آباد» این جهان، گرفتار وحشت و تنهایى.
این، نشان چیست؟
شاید جرقهاى از روح عطشناک توست که به جهانى برتر و والاتر، ابدى و جاودانه، نامحدود و بىپایان وابسته است. حس مىکنى که در این «جا»، به همهی خواستههایت نمىرسى، دل و جانت اشباع نمىشود، عشقى دارىکه دنیا پاسخگوى آن نیست و گمشدهاى دارى که در اینجا نمىیابى!
«احساس غربت» در این جهان، بازتابى از آن بعد ابدیتخواهى وحس خلود و جاودانهطلب در روح توست.
مىبینى که در کاروان بشرى، یکایک به کام مرگ مىافتند، همهعمرها پایان مىیابد، انرژیها تمام مىشود. خورشید، به سردى مىگراید، نسلها و نسلها براى مردن به دنیا مىآیند و براى واگذاشتن و رفتن، مىسازند و آباد مىکنند، ثروتها مىاندوزند و با دست تهى از جهان مىروند.
راستى... چیست فلسفهی این آمدنها و رفتنها؟
آیا «خلعت خلقت» را براى چه مىپوشیم؟
از کجا آمدهایم؟... و به کجا مىرویم؟ و آمدنمان بهر چه بوده است؟ این مسالهی بزرگ و حیاتى، هزاران سال است که اندیشهی انسانهاى بسیارى را به خود مشغول ساخته است.
«فرزانگان»، با جدیت به این موضوع مىاندیشند، تا جواب آن را دریابند. ولى... غافلان یا متغافلان، چون از دریافت و شناخت جواب درستناتوان مىمانند، صورت مساله را پاک مىکنند و این سؤال عمده را از ذهن خویش مىزدایند و گاهى به «پوچ گرایى» و «نیهیلیسم» مىگرایند.
تنها عقیده به «معاد» است که مىتواند به زندگى، معنا بخشد وزیستنها را جهتدار سازد. منکران رستاخیز و نشور، خیلى زود به «پوچى» مىرسند. آنان که زندگى را فقط میان دو پرانتز «ولادت تا مرگ» خلاصه مىبینند، از تفسیر حیات، عاجزند.
کششى که به سوى دنیاى برتر از این دنیا دارى، نشان بیدارى فطرت است.
نگذار این سؤال، بىپاسخ بماند!...
شناخت گنج وجود
دهان، تنها مجراى غذا و هوا نیست.
وقتى نام محبوبى چون «خدا» از آن بر مىآید،
وقتى زبان به تلاوت «وحى الهى» قداست مىیابد،
این دهان گشوده به حق و تلاوتگر «آیات خدا»، باید همچنان پاک و مقدس بماند.
روح آرام یافته در سایهسار عبادت، جسمى بىآلایش مىطلبد و دست و پاى دور از گناه و زبانى پاکیزه از دشنام و دروغ.
تو که مىخواهى زلال و پاک شوى،
تو که دوست دارى همچون سپیده و باران، با طراوت گردى، و همچون «چشمهی خورشید»، گرم باشى و نور افشان،
پس به شناخت «گنج وجود» بپرداز.
چرا در گسترهی هستى، وجود غبارگرفته و به فراموشى سپردهاى گردیم؟ ما که مىتوانیم بدرخشیم، با «ایمان»، ماندگار شویم، با «عبودیت»، و... آزاد شویم، از «تعلقات»!
پس چرا «اسارت خاک» و «حقارت گناه» و «بندگى طمع»؟
به جاى آنکه روح، در خدمت جسم باشد، اگر جسم و تن، مرکب شود وروح و خرد، «سوار»، آنگاه جز در «ساحل بیدارى» و «خانهی پاکى» فرود نخواهد آمد.
برگ برگ درختان هم به یاد او زمزمه مىکنند.
چرا انسان، از «طبیعت»، عقبتر بماند؟!
«پس سیر گلستانها، از آن چه کس باشد؟»
پیوند خلق و خالق، از قطره دریا مىسازد و از هیچ، همه!
قطره دریاست اگر با دریاست
ور نه آن قطره و دریا، دریاست
کاش بیش از آنکه از «خلق» حساب مىبریم، از «خالق» حساب مىبردیم!
شاید بتوانیم سیماى واقعى خود را از مردم بپوشانیم و عمرى «نقش» بازى کنیم، ولى از خدا که نمىتوانیم!...
بندگان خدا، نه پاداش دهندهاند، نه عقوبتکننده. حساب ما با پروردگارمان است، او که از نهان و آشکار و درون و بیرونمان آگاه است، اوکه همهی جهان، محضر اوست و اهل معصیت، در «محضر» او، عصیان مىکنند و چه زشت و شرمآور!
وقتى انسانها، در انجام یک خلاف، از یک ناظر بىطرف و حتى از حضور یک کودک هم شرم کرده، حساب مىبرند، سبک شمردن خداستکه او را به حساب نمىآورند.
آیا اگر خدا بداند و بفهمد و ببیند (که مىداند و مىبیند) مایهی خجلت و شرم نیست؟!
به دنبال «خدا فراموشى»، «خود فراموشى» است، و در پى خودفراموشى، باختن زندگى و سوختن جاودانه در دوزخ عقوبت.
کسى که خود را فراموش کند، چگونه انتظار «رشد» و فلاح و رستگارى و تزکیه مىتواند داشته باشد؟
«خود آگاهى»، کیمیاى گرانبهایى است که تضمین کنندهی رستگارى انسان است.
باید لحظهاى اندیشید:
در طاعت خدایى یا در نافرمانى او؟
بندهاى یا آزاد!
هرگز مباد، که خدا تو را در حال انجام حرام ببیند! خدایى که دیده نمىشود، ولى مىبیند، خدایى که هیچ جا نیست، ولى همه جا حضور دارد، خدایى که حتى نگاههاى تو را مىبیند و نیتهاى تو را مىفهمد و از انگیزه و محرک نگاههایت هم خبر دارد!
و چه غافلانه مىچرند، برخى از خود فراموشان، در دشت مسموم گناه!
من تماشاى تو مىکردم و غافل بودم
کز تماشاى تو، جمعى به تماشاى منند!
و این، حال و روز همهی کسانى است که مىپندارند زرنگند و هوشیار، که خطا و خلاف مىکنند و رد پایى بر جاى نمىگذارند.
روزى که «اسناد الهى» رو شود، معلوم مىگردد که چه کسى چه کارهاست.
و... آن روز، چه «آبرو»هایى که بر خاک رسوایى مىریزد!
شرم و حیا هم خوب چیزى است؛ البته شرم از گناه در محضر دوست و پیش چشم بیناى او.
شرمى عاقلانه و حکیمانه است، شرمى هم جاهلانه و احمقانه.
آنچه در منابع دینى از آن به عنوان «حیاى عقل» و «حیاى حمق» یاد شده، اشاره به این دو گونه شرم است.
شرم از سؤال کردن و آموختن، موجب مىشود در جهل بمانیم.
اینگونه خجالت کشیدن هم، نابخردانه است و مانع رشد علمى و عقلى مىشود.
ولى... نوعى خجالت کشیدن، مانع فساد و تباهى و بد فرجامى است.آرى، شرم از گناه و زشتى!
خداى ستار العیوب، در خلوت و جلوت و تنهایى و جمع، با ماست و ازضمیر و ظاهر ما، از سر و علن ما، از گفتار و نیات ما آگاه است.
فرشتگان الهى که مامور ثبت و ضبط اعمالند (کرام الکاتبین) آنان هم زودتر از همه، از نیک و بد ما مطلع مىشوند. شرم از خدا، شرم از فرشتگان «رقیب و عتید»، شرم از خویش و وجدان خویش، عامل باز دارنده از فروافتادن در لجنزار گناه است.
بزرگان دین، از «حیا» با عناوینى همچون: پوشش زیبا، کلید نیکیها، جامهی عیبپوش، سر رشتهی مکارم، پدید آورندهی عفاف، نشانهی دیندارى، نامبردهاند.
در حدیث است: از ضربالمثلهاى انبیاى پیشین، جز این سخن مردم چیزى نمانده است که: «هرگاه بىشرم شدى، هر چه خواهى کن!»
یعنى شرم و خجالت، سد دفاعى و خاکریز مستحکمى در برابر گناه است. این، همان «شرم مقدس» است، که قطرهاى از آن، شعلههاى سرکش شهوت و معصیت و نفسانیات و هوسها را فرو مىنشاند.
امام سجاد علیهالسلام فرمود:
«از خدا بترس، که بر تو تواناست، و از او حیا کن، که به تو نزدیکاست.» (5)
در کاوش از گنج وجود، هر چه وقت بگذاریم، مىارزد. بدون این شناخت، با دستانى تهى از حکمت و قلبهایى بىفروغ بینایى زندگىخواهیم کرد.
و چه وحشتناک است حیات در ظلمت و زیستن در جهالت!
سپاس، نشانه معرفت
سپاس بر نعمت و نیکى، نشانهی «وجدان بیدار» است.
تا «نعمت» را نشناسى و به صاحب نعمت، «معرفت» پیدا نکنى، زبان سپاس و حالت شکر پیدا نخواهى کرد.
پس، اولین گام براى ورود به مرحلهی «شاکران»، نعمتشناسى است.
احساس انسانى و شعور بشرى و عاطفه و وجدان، حکم مىکند که ازنعمت دهنده، سپاسگزار باشى. چشمى حقیقتبین و نعمتشناس لازماست تا انسان، خود را غرق نعمتها ببیند. زبانى شاکر و قدرشناس باید، تا حق احسانها را ادا کند.
وقتى من و تو، به راحتى در مقابل نیکى و احسان همنوعان خود، به سپاس و تشکر مىپردازیم، حق سپاس الهى بر ما پیشتر و بیشتر است،آن هم پیوسته و لحظه به لحظه.
به قول سعدى: «هر نفسى که فرو مىرود، ممد حیات است و چون برمىآید، مفرح ذات؛ پس در هر نفسى دو نعمت موجود است و بر هر نعمتى شکرى واجب!»
براستى هم «از دست و زبان که برآید، کز عهدهی شکرش به در آید؟».
«سپاس زبانى» یک مرحله است، «شکر عملى» مرحلهی بالاتر.
وقتى همهی قدرت و توانایى جسمى و فکرى ما موهبت الهى است، شکرعملى آن، بکارگیرى این نعمت در مسیر رضاى صاحب نعمت است.
چه بسیار کسانى که با نعمتهاى خدادادى، «گناه» مىکنند و آنچه را که باید وسیلهی «طاعت» گردد، ابزار «عصیان» مىسازند. چه ناسپاسى بزرگى!
کسانى هم هستند که اگر از چشم و گوش و دست و پایشان معصیتى سر زند، شرمگین و سرافکنده مىشوند و از اینکه «داشته»هایشان غرور آفریده و مایهی غفلت گشته است، تازیانه وجدان عذابشان مىدهد.
کمترین عقوبت الهى براى ناسپاسان، از کف رفتن نعمت است.
این محنتى که مىکشم از تنگى قفس
کفران نعمتى است که در باغ کردهام
سپاس خدا، نشانه و سند حقشناسى و صداقت در ادعاى «خدا دوستى» است.
با روىگردانى از صاحب نعمت خویش، سند بىمعرفتى خویش را امضا نکنیم و با خداى خود، صادق و رو راست باشیم و براى او که در «خدایى» کامل است، ما هم «بندهی خوب» باشیم.
صداقت، گوهر نفیس و کمیابى است.
راستگفتن، راستبودن، غل و غش نداشتن، ادعا را با عمل یکىساختن، باطن را با ظاهر، گفتار را با رفتار یگانه کردن، اینها نشانههایى از«صدق» است.
صداقت و یکرنگى خصلت ارزشمندى است، با خدا، با مردم، با دوست، با همسر، با فرزندان، با همکاران،... حتى با «خود».
به خود دروغ گفتن و خود را فریب دادن، نامردى است. خدا را هم نمىتوان فریفت و براى او نقش بازى کرد!
مدعى «خود دوستى» هم، باید به زیان خود کار نکند و با دست خود، عاقبت و سرنوشت خود را خراب نسازد، سرنوشت و سرانجامى که به دنیا ختم نمىشود و «آخرت» هم سهمى از آن دارد، سهمى مهمتر و اساسىتر!
اگر با خودمان صادق باشیم، «گناه» نمىکنیم، چرا که گناه، پروندهی ما را براى «روز حساب» سنگین مىکند و پاسخگویى ما را بر عملکردمان دشوارتر مىسازد.
خدا از چه کسانى راضى است؟
چه کسانى را مىپسندد و دوست دارد؟
افراد «محبوب» در نظر خداوند چه کسانىاند؟ آیا تا به حال به اینها اندیشیدهایم؟!
اگر در «محبتخدا» صداقت داریم، باید در جلب رضایت و پسند او بکوشیم. وگرنه...
پ.ن:
5) خف الله لقدرته علیک، و استحى منه لقربه منک، (بحارالانوار، ج68،ص336).
پ.ن کیمیا:
ببخشید که یه خورده طولانی شد، جای برش نداشت؛ نظمش به هم می خورد.
ثبت نظر