یاعلی
آن شب، خدا چشم به راه علی بود. فرشتگان او برای غبارروبی از کعبه از یکدیگر سبقت میگرفتند. شاد بودند که وعدهی خدا دربارهی تولد همای رحمت، آن شب محقق میشود.
فاطمه دختر اسد، آرام، اما با گامهایی استوار خانهی ابوطالب را به سوی خانه خدا ترک میگفت. او میدانست زادگاه کودکی که به همراه دارد، نه در خاک که در افلاک است، اما نمیدانست چه خواهد شد.
هر چه به خانهی خدا نزدیکتر میشد تپش قلبش فزونی میگرفت. خدایا! تنها چه کنم؟ مبادا فرزندم...
چشمان نگرانش را خانهی خدا پر کرد. بارها دور این خانه چرخیده بود اما هیچگاه تا این حد به آن دل نداده بود. غصه به جانش افتاد. افسردگی سراغش آمد. پاهایش نای راه رفتن نداشت.
میخواست بنشیند و از رهگذری یاری بجوید...
دیوار خانه شکافته شد. نمیدانم. شاید به او گفتند: «و ادخلی جنتی» دوباره پاهایش جان گرفت. پر در آورد. خودش را بسان کودکی یافت که به سوی آغوش مادر میرود.
از این پس را دیگر هیچ کس نمیداند. هیچکس نمیداند که بر فاطمه دختر اسد، در چاردیواری خانهی خدا چه گذشته است. او هم هیچگاه آن را برای کسی باز نگفت... از همان راهی که آمده بود برگشت، اما نه با شتاب که آرام. ودیعهی خدا را کجا ببرد دور از خانهی خدا.
دستان نوزاد را میبوسد و در همان هنگام چشم بر زادگاه او میدوزد. فرشتگان به او رشک میبرند. شاید به او میگویند: نرو! میخواهند بالهای خود را به پیکر نوزاد زیبای او برسانند.
ابوطالب چشم به راه است و نگران از شادی در پوست نمیگنجد. هدیهی خدا را میان دستانش میگیرد. اشک از گوشهی چشمهایش روی زمین میچکد.
... و محمد(ص) میآید. نوبت عشقبازی اوست. همه به تماشا میایستند. هیچکس حتی به ذهنش هم نمیآید که قدم نو رسیده را به او تبریک بگوید. با لحنی آرام، قنداقه را در بغل میگیرد. صدایش میکند. علی! تو گویی همهی عالم و نیز خالق عالم، با محمد یکجا میگویند: یاعلی!
محمد مهاجری