ی منتظر غمگین مباش قدری تامل بیشتر
دل که میگیرد جان فریاد میزند و قلم مینگارد. ثانیهها هر چه کندتر میگذرند قلبها بیشتر میتپد. هستی تو را نجوا میکند. از هر چه بگذریم به تو میرسیم و از هر چه و هر که منقطع شویم به خیال وصل تو شادمان میگردیم. روح تو را میخواند و اندیشه در انتظار حضور تو سبز مانده. پرواز را با یاد حضور تو به خاطر سپردهایم و جان در انتظار طلوع تو میفرساید و چه خوش این انتظار و شیرین است روزگار وصل و چه لذتبخش طلوعی است.
آنانکه تو را میخوانند از خویشتن خویش بگذشتهاند و آنانکه تو را از اعماق وجود فریاد میکنند قبل از همه چیز و همه کس خود را به سکوت خواندهاند. خود را به سکوت خواندهاند تا تو را فریاد کنند و تو را فریاد کنند تا از خویشتن رهایی یابند. اینان منتظران ظهورند و دست از مس وجود شستهاند تا با نفس کیمیایی تو زر شوند. ایشان عاشقان حقیقتند و جز با وعدهی وصل تو شادمان نمیگردند.
ای آرزوی مشتاقان عالم! ای وعدهی موعود! ای پیدای پنهان! سالهاست که خستگی حضور با عبور برایمان محنتآور شده، سالهاست که دیدهها را نادیده میانگاریم و وقایع را باور نداریم، چرا که باور داریم که تو را داریم و بالاخره خواهی آمد. فقط بگو آیا ما نیز در روزگار آمدنت هستیم؟!
* این پست توسط آقای اسماعیل مصفا در کیمیای میهنبلاگ ثبت شده است، که بیان نتوانسته در انتقال آرشیو کیمیا به اینجا نام نویسنده را با خودش بیاورد. تاریخ ویرایش: سهشنبه ۱۳۹۸/۰۱/۱۳