بچههای سندروم داون
دخترها را برده بودم پارک. زینب خانم هم بود. سندروم داون داشت. اسمش را وقتی مادرش صدایش زد فهمیدم. دوست داشت با بچهها در بازی شراکت کند. در همان چند دقیقه که با بچهها بود، با اینکه من بودم و مراقب بودم، با بچهها اصطکاک کوچکی پیدا کرد. من متوجه نمیشدم چه میخواهد، دخترها که اصلا.
مادرش که پیشش میآمد اوضاع بهتر بود، مشکل را متوجه میشد و پیگیری و حل میکرد. اما تا دور میشد و مثلا مشغول موبایلش میشد باز هم خواستههای نامفهومش شروع میشد.
نمیدانم که آیا من هم به عنوان یک شهروند که ممکن است گاهی مواقع و خیلی کم با این جور افراد برخورد داشته باشم باید کمی با این مشکل آشنا باشم یا نه، اما فکر میکنم مادر زینب خانم نباید یک لحظه هم از دخترش جدا میشد تا احتیاجات دخترش را -که او بهتر از همه میشناسد- فوری برطرف کند.
حالا فکر کنید این بچه گیر چند بچهی شیطان یا پدر و مادری که زیاد اهل مراعات نیستند بیفتد، خب طبیعی است که برخوردهایی اتفاق میافتد که حتما زیبنده نیست. خلاصه اینطور بچهها را تنها نگذارید.
ناگفته نماند آقا مجید هم سندروم داون دارد. گهگاهی میآید هیئت. چنان با سینهزنها همراهی میکند که بیا و ببین! اصلا خارج نمیزند و نظم را مطلقا به هم نمیریزد. طفلک هر دفعه میگوید: «آقاناصر! بیا هیئت ما!» نمیدانم واقعا هیئت دارند یا نه؟ اما با تمام وجود دلم میخواست میتوانستم و یکبار با خودش تا هیئتشان میرفتم. گاهی هم که در خیابان به هم میرسیم سلام و احوالپرسی گرمی میکنیم با هم. دوستش دارم. امیدوارم به خاطر پاکی آقا مجید، امام حسین علیهالسلام یک نگاهی هم به من بیندازد.