حدیث نفس
بسم الله
صبح از خواب بیدار میشوی، هر ساعتی که باشد، یا برای نماز صبح، یا برای صبحانه و یا هر چیز دیگر و میفهمی دوباره در عمق چهارمتری استخر اضطرابی و باید برای نفسکشیدن، خود را به زور هم که شده تا سطح بکشانی.
گاهی اوقات نمیتوانی حتی برای نانگرفتن از خانه بیرون بروی، نمیتوانی برای خرید خانه همسرت را کمک کنی، یا در کار خانه باری از دوشش برداری.
نمیتوانی با بچههایت سر و کله بزنی و آنها را تا پارک سرکوچه یا آن پارک بازی وسط محله —که فقط با خانهات ۵ تا ۱۰ دقیقه فاصله دارد— ببری، نمیتوانی دستهای کوچکشان را در دستت بگیری و در بلواری که انتهای کوچه دارید با آنها قدم بزنی. نمیتوانی با خانوادهات گردش بروی، کوه بروی، پارک و سینما و غیره.
پاسخ همیشگیات به خانواده، پدر، مادر، برادر و خواهرت که از صمیم قلب به آنها عشق میورزی، به دوستانت که روزهایی تکرارنشدنی را با آنها تجربه کردی، وقتی با کلی ذوق و شوق دعوتت میکنند به مراسمی، جشنی، عزایی، دورهمیی شده است: «نه»!
کوهی از کارهای مانده داری: اداری، درس، علایق، مطالعات، فیلمدیدن، شعرخواندن، مسافرت، سیاحت و زیارت و خیلی راحت انجام ندادی و نمیدهی، نرفتی و نمیروی. نه اینکه نخواهی انجام بدهی یا نخواهی بروی بلکه "نمیتوانی". و هر روز روزی است که به این عقبافتادهها چیزی، چیزهایی اضافه میشود و تو چارهای نداری مگر اینکه امید ببندی که خواهی توانست روزی کارهایت را به روز کنی. البته باید روی پاها و کمرت بیشتر کار کنی تا مقاومتشان برای تحمل بیشتر شود.
پدر و مادر پیرت کاری از تو میخواهند و باز هم نمیتوانی برایشان انجام دهی. برادر، خواهر، برادرزادههایت، خواهر زادههایت... و تو همش یکجوری میخواهی یک کلکی سوار کنی تا به تو نگویند، یا اگر گفتند پشیمان شوند، یا اگر پشیمان نشدند تو یکجوری آن کار را قبول نکنی و اگر قبول کردی نهایتا از زیرش در بروی و انقدر این کار را کردهای که شدهای: «اون که نمیاد، نمیره، نمیکنه و...»
به اجبار از فامیل کناره میگیری. نه عروسی، نه جشنی، نه مهمانی، نه عزایی، نه ختمی. فامیل هم مثل برخی دوستانت فکر میکنند باکلاس شدهای و برایشان طاقچهبالا میگذاری.
میروی دکتر؛ یعنی خودت را با بدبختی میرسانی به دکتر. فکر میکنی دست دکترت به ته بیماری و مشکلت نمیرسد. نه اینکه نمیداند بلکه نمیتواند. با یک مشت داروی دوماهه، سهماهه میآیی خانه، قرصها را میخوری و بدتر و بهتر و بدتر میشوی و دوباره روز از نو روزی از نو.
نمیتوانی کار کنی و درآمدی داشته باشی. در خرج یومیهی زندگیات ماندهای. از بخت بدت مریض هم که هستی و ناگهان مریضی جدیدی میآید برای خودت یا دور از جان برای خانوادهات. به زور دکتر میروی و در داروخانه خدا خدا میکنی الان که نوبتت میشود پول داروها چقدر شده؟ مبادا جلوی مردم ضایع شوی!
استعدادهای احتمالیات را میشناسی و میدانی از پس چه کارهایی به خوبی بر میآیی و کارهای شل و ول و مسخرهی دیگران را میبینی و جانت تا مغز استخوان برای امکانات و پولها و چه و چه میسوزد. اما نمیتوانی کاری کنی به خاطر بیماری، به خاطر سختگیری در کار، به خاطر اینکه عادتت کشیدن مواز ماست است.
شدهای نقطهی مقابل خودت، میتوانی و نمیتوانی، میدانی و نمیدانی، شیری شدی در قفس، خام ماندهای فقط چون نتوانستی خودت را روی آتش بگیری. با اینکه مدتی را در دل آتش بودی و به اجبار نیمپز بیرون آمدی.
کارت را از روی اجبار با هزار خجالت و کراهت و چه کنم چه کنم، میاندازی روی دوش دیگران و دیگران هم طبیعی است که فکر میکنند: «عجب آدم تنبلی هستی! عجب آدم زرنگی هستی! عجب آدم آویزانی هستی و ....»
حال عبادت و درسخواندن و مطالعه و توان رفتن به مسجد و روضه و منبر و کلاس و غیره را نداری و کسی اصلا نمیفهمد چرا؟
از بیماریات کسی خبر ندارد و دوست نداری کسی خبردار شود.
دقیقا میتوانی بیماریات را شرح کنی. از کی و کجا و با چه شروع شد، کجا اوج گرفت، کجا فرود آمد و کجا و کی تبدیل به یک نمودار سینوسی شدید شد. میتوانی دقیقا حالاتت را به دو هشتسال تقسیم کنی و هشت سالها را ریز ریز برای دکتر و هر کس دیگر تعریف کنی.
بیماریات نمود خارجی ندارد و اصلا کسی باورش نمیشود که بیماری. تمام بیماریات ریخته توی تن و وجودت و کسی اصلا از روی ظاهر تشخیص بیماریات را نمیدهد که هیچ؛ حدس هم نمیزند که تو بیماری.
شب وقت خواب تا دیروقت در جایت میلولی و خوابت نمیبرد. هر موقع که چشمت به بچههایت میافتد دلت هرّی میریزد پایین، نه مثل وقتی که با ماشین با سرعت از روی یک مانع رد میشوی، بلکه درست وقتی شبیه کشتی پرنده میشوی و کشتی نهایتا ۱۸۰ درجه دور میزند و تو نگران معده و رودههایت هستی که از دهانت بیرون نریزد؛ که خدایا من و اینحال و این بچهها... اینها آخر چه گناهی دارند!
با مرور اینها تازه میفهمی که بنده نیستی و این دیگر از همهاش سختتر است. یک عمر است حرف مفت میزنی و از بندگیکردن دوری. بلد نیستی دعا کنی، بلد نیستی حاجت بخواهی، بلد نیستی با خدا حرف بزنی، بلد نیستی... بلد نیستی... بلد نیستی...
با همهی این فکرها نهایتا با بدبختی خوابت میبرد و خواب راحتی نمیکنی و کوه فکر و خستگیات را با خودت به خواب میبری تا در خواب مبادا بیکار باشی و آرام.
و صبح از خواب بیدار میشوی، هر ساعتی که باشد، یا برای نماز صبح، یا برای صبحانه و یا هر چیز دیگر و میفهمی دوباره در عمق چهارمتری استخر اضطرابی و باید برای نفس کشیدن، خود را به زور هم که شده تاسطح بکشانی...
باسلام .
رویش معرفت ؛ وبلاگی برای آشنایی بهتر با رشته علوم انسانی.
سری به وبلاگ ما بزنید:http://rouyesh790.blog.ir/
درضمن ممنون از وبلاگ خوبتون