دوست دارم مثل تو باشم! [باز نشر از تاریخ 1385/02/03]
وارد خانه شدم، از هیات میآمدم. مثل همیشه سلام و احوالپرسی گرم؛ چیزی توجه مرا به خود جلب نکرد جز اینکه این وقت صبح، برادرم که باید در محل کارش باشد اینجاست، آنهم بدون همسر و بچههایش. حدس زدم که چه خبر شده، اما هنوز مطمئن نبودم.
وارد اتاق شدم. مادرم مشغول جمعکردن سفرهی صبحانه بود و برادرم سر خود را گرم تلفن همراهش کرده بود. مادرها نمیتوانند چیزی را پنهان کنند. ازچهرهاش دنیایی از غم میبارید؛ دیگر مطمئن شده بودم اما باید میپرسیدم:
- سلام! عمه...؟؟؟!!!
و جواب شنیدم: بله!!!
یک هفته بود که در کُما بود و آن روز خبر داده بودند که...
ولی پدرم، کوهی از صبر و اسقامت در برابرم ایستاده بود. میدانستم؛ همه میدانستند، علاقهی برادری که سالها از خواهرش به خاطر زندگی در دو شهر مختلف دور بوده و سالی یکبار، آنهم شاید او را میدیده، اصلا قابل تصور هم نیست.
کاش لااقل این پادرد و کمردرد دوران پیری را نداشت تا میتوانست برود و با خواهرش وداع کند. ولی افسوس که دکترش به او گفته دوسهروز دیگر دوباره بیا تا اگر خوب نشده بودی، در بیمارستان بستریات کنیم که اگر به مشکلت رسیدگی نکنی....
چه کند که نمیتواند برود؟ چه کند که یک برادر بیشتر نیست ولی نمیتواند...!! اما... اما...
اما او خم به ابرو هم نمیآورد. خم به ابرو نمیآورد. خم به ابرو نمیآورد.
هرگاه میخواهد گریه کند، از عمه (خواهرش) شروع میکند و به امام حسین یا حضرت زهرا علیهماالسلام ختم میکند. همیشه میگوید: «برای دنیا و مشکلات آن گریه نکنید. گریه فقط بری امام حسین و اهل بیت علیهمالسلام!»
و پدرم! دوست دارم مثل تو باشم!!!