شب آخر وصیّتی دارم - وحید قاسمی
خواب دیدم در این شب غربت
خواب دستی عجیب و خون آلود
خواب دیدم که پیکرم خواهر
طعمهی گرگهای وحشی بود
اضطرابی به جانم افتاده
که بیانکردنش میسّر نیست
یک جوانمرد با شرف، زینب!
بین این سیهزار لشگر نیست
ماجراهای عصر فردا را
در نگاه تر تو می بینم
راضیم به رضای معبودم
تا سحر بوتهخار میچیینم
شب آخر وصیّتی دارم
در نماز شبت دعایم کن
ظهر فردا به خندهای خواهر
راهی وادی منایم کن
باغ سرسبز خاطراتت را
غصه پاییز میکند زینب
گوش کن! شمر خنجر خود را
آن طرف تیز میکند زینب
عصر فردا از اهل بیت رسول
زهر چشمی شدید میگیرند
وقت تاراج خیمههای حرم
چند کودک ز ترس میمیرند
کوفیان شهرهی عرب هستند
مردمانی که دستسنگیناند
رسمشان است میوه را در باغ
با همان شاخ و برگ میچینند
دور کن از زنان و دخترها
هرچه خلخال در حرم داری
خواهرم داخل وسایل خود
روسری اضافه هم داری؟
عصر فردا بدون شک اینجا
میوزد گردباد خاکستر
با صبوری به معجرت حتما
گرهی محکمی بزن خواهر
وحید قاسمی