مشکل از کجاست آیا؟! [بازنشر از 24 آبان 1384]
این متن رو تو نوشتههای قدیمی (یعنی تقریبا سالهای اول وبلاگنویسی) پیدا کردم، ازش خوشم اومد، دلیلشو نمیدونم اما دوستش داشتم. چه قلمفرساییهایی میکردم و خودمم خبر نداشتم، والاااا! بینید چجوریاس؟
سلام
میدونی مشکل من و تو چیه؟ مشکل ما اینه که «خودمون» رو گم کردیم و فکر میکنیم باید بیرون از خودمون و تو این دنیا دنبالش بگردیم در حالی که:
مرغ باغ ملکوتم نیم از عالم خاک
چند روزی قفسی ساختهاند از بدنم
ببین! در گوشِت میگم که کسی متوجه نشه. خداییش ته (إند، آخر) بیهمّتهاییم. حوصلهی هیچکاری رو نداریم و فقط صدای نالهمون میاد (راستی! شما که داری ناله میزنی یه زحمتی بکش به جای منم ناله بزن!).
قبول کن دیگه! اینجا که غیر من و تو کسی نیست. دروغ میگم؟ حرف ناحسابی میزنم؟ یکی نیست بگه ننهجان! اول باید بگردی تا خودتو پیدا کنی. «تو»یی که این وسط گم شدی. داداشی! اگه خودتو پیدا کردی باقی چیزا خودشون میان جلو و خودشونو بهت معرفی میکنن تا برگهی مرخصی بگیرن و از پادگان بزنن بیرون؛ آخه دیگه اون موقع اونان که اسیر و گوش به فرمان توان نه تو اسیر اونا!
ای خدا! چرا همت راه رفتن رو ندارم؟ چرا انقدر تنبل شدم؟ چرا حال هیچکاری رو ندارم؟ چرا همهش گناهمو میندازم گردن یکی دیگه؟ ای خدا!! اینجاست که احساس چگونگی به آدم دست میده! وقتی یه نگاه به اطرافیان خودم میندازم مثل دوستان و آشنایان، میبینم که همهمون همینجا لنگ میزنیم که یا حواسمون نیست و یا خودمونو به حواسپرتی زدیم. مثل من که کم مونده «خونخامه»(1) ببرتم مریضخونه!
ممکنه یکی داد بزنه و مشکلات جامعه رو وسط بکشه. کمبودهای مختلف اقتصادی و فرهنگی و باقی چیزا رو. آره! منم به این چیزا فکر کردم. اما هر چی بیشتر فکر میکنم بیشتر به این نتیجه میرسم که: درسته که نمیشه نقش جامعه و... رو انکار کرد و واقعا این چیزا مولفههای تاثیرگذارن، ولی آخر کار خود خودمونیم؛ ماییم که میتونیم شرایط رو، هر چقدر سخت هم که باشه تغییر بدیم.
به اطرافت یه نگاه بنداز! چند نفر رو میشناسی که تو این شرایطِ به قول ماها نابسامان، دارن با خوبی و عشق و صفا و صمیمیت با خودشون و خداشون و خونوادشون زندگی میکنن؟ جسمشون سر تا پاشون مریضه اما «خدا رو شکرِ» از ته دل، از دهنشون نمیافته. نون ندارن شب جلو زن و بچهشون بذارن ولی تا بخوایی انقدر قشنگ زندگی میکنن که آدم یهجورایی حسودیش میشه که... . اوه! چقدر از این نمونهها میخوای برات بیارم؟ میدونم که خودتم خیلیاشونو میشناسی.
اصلا رفیق جون! یه کلام ختم کلام: خداییش تا حالا فکر کردی به درد کجا میخوری؟ و اگه اینو میدونی (بابا! دمت گرم!) به سمتش حرکت کردی تا بهش برسی؟ بسه! پاشو برو واستا جلو آیینه و خودتو نیگاه کن؛ خودِ خودتو! یهنموره فکر کن! اینو جدی میگم: اگه به نتیجهای رسیدی ما رو هم بی نصیب نذار! منتظر حرفات هستم.
تا بعدا، یاعلی
1. جنابشان آقای اسماعیل مصفا هستن که اون وقتها با اسم خونخامه در کیمیا مینوشتن و من با ایشون تو نوشتههام خیلی شوخی میکردم. خدایشان به سلامت دارد.