خانهی ...!!!
چهارشنبه, ۱۱ اسفند ۱۳۸۹، ۱۲:۴۰ ب.ظ
- کیه؟
- سلامعلیکم؛ ببخشید از بنگاه بیژ...
- بله! بله! بفرمایید بالا!
از آسانسور میرویم طبقهی پنجم؛ زنگ واحد 21 را میزنیم. زنی جوان با چادری گلگلی به سر، که یک جورایی حجابش هم هست، در را باز میکند. دو پسر بچهی کوچک، دور او میچرخند و زنی میانسال با مانتویی تقریبا کهنه، که با معرفی زن جوان معلوم میشود، مادربزرگ خانواده است. به هر حال وارد خانه میشویم.
زن جوان خوشاخلاق و مأخوذ به حیاست، از اینکه چشم در چشم من نمیشود میتوان این را فهمید. خوشسلیقه و مرتب هم هست؛ این را هم از چینش وسائلش میتوان فهمید. فرش روشن، موبلهایی قهوهای در اتاق حال و پذیرایی که در این آپارتمان 80 متری یکی شدهاند، خودنمایی میکند. آشپزخانهای تمیز و کوچک و دو اتاق خواب و یک تراس کوچکتر که لباسهای بچهها را آنجا روی چوبرختی خشک میکند.
مادربزرگ با ذوق و شوق جای جای خانه را نشان میدهد؛ حتی حمام و دستشویی را. زن هم زیادی خوشحال به نظر میرسد. اول تعجب میکنی که این همه خوشحالی برای چیست؟ به هر حال تو میخواهی جای او را بگیری. زیاد طول نمیکشد که خودش راز خوشحالی و ذوقش را میگوید:
- الهی همهی مستاجرا خونه بخرن، شما هم بخرین، ما هم خریدیم شکر خدا، از اینجا کوچیکتره، نصف اینجاست، 40 متره، اما خدا رو شکر...
- کی از اینجا بلند میشید؟ آخه ما هم وقت زیادی نداریم...
- به محض اینکه صاحبخونه پولمونو بده ما میریم؛ گفتم که خونه خریدیم، الهی که شما هم بخرین...
تند و تند دعا میکند، مادرش هم.
- شما جوونید و تازه اول راهین، نگران نباشین؛ انشاءالله صاحبخونه میشید و باقی ماجرا... .
از خانه که بیرون آمدیم به فکر فرو می روم. زن جوان برای 40 متر خانه چقدر خوشحال بود. ای داد و بیداد! چهار نفر بودند، مادرشان هم انشاءالله خانه داشت و با آنها نبود و میرفت خانهی خودش. حساب و کتاب میکنم، 40 متر برای 4 نفر، بدون وسائلشان؛ میشود نفری 10 متر و این یعنی 8 متر از یک قبر بزرگتر!!!
پ.ن:
1- مسئولان کلاهشان را کمی بالاتر بگذارند، بدک نیست انگار.
2- عنوانش را اول گذاشتم خانهی قبر؛ بعد پشیمان شدم به همین که هست اکتفا کردم.